یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیش کی نبود . یه بیر مرد خار کنی که هر روز می رفت صحرا و خار جمع می کرد . یه روز وقتی داشت خار هارو رو جمع می کرد ، یهو چشش افتاد به یه کوزه ی پر اشرفی. اونو ورداشت و رفت به خونشون . شب که شد به زنش گفت : این کوزه بایستی مال حاکم باشه که توی بیابون قایمش کرده ؛ پس بهتره اونو ببرم بدم به حاکم ،حاکم حتما پاداش خوبی بهم میده . زن که دید شوهرش چقد ساده لوحه ، نصف شب اشرفی هارو ور داشت و جاشون کلوخ ریخت . فردا صبح زود خار کن به جای این که به صحرا برود به قصر حاکم رفت ، به قصر که رسید متوجه شد اشرفی ها نیست ، اما راه برگشت هم نداشت . با ترس و لرز به پیش حاکم رفت و گفت : من یه خار کن پیرم و یه گاو دارم و شیرش رو با این کلوخ ها وزن میکنم و به مرد می فروشم . برا این که مطمئن باشم کم فروشی نمی کنم ، می خواستم کلوخ هارو با وزنه در بار آزمایش کنم و از درستی اونا خیالم راحت بشه .
حاکم که دید پیر مرد چقد درسکاره ، اونو تشویق کرد و یه مشت اشرفی بهش داد و پیر مرد هم شاد شنگول به خونه برگشت.